فقط
بخوان و بخوان و بخوان...!

وجودم
تنها یک حرف است...
و زیستنم
تنها گفتن همان یک حرف ...
اما بر سه گونه :
سخن گفتن ،
معلمی کردن
و نوشتن ...
آن چه تنها مردم می پسندند :
سخن گفتن ...
و آن چه هم من و هم مردم :
معلمی کردن ...
و آن چه خودم را راضی می کند
و احساس می کنم با آن نه کار ،
که زندگی می کنم :
نوشتن !

می دانم
كس ديگری به درونم پا گذاشته است
و اوست
كه مرا چنان بی طاقت كرده است
احساس می كنم
ديگر نمی توانم در خودم بگنجم،
در خودم بيارامم
از " بودن " خويش بزرگتر شده ام
و اين جامه بر من تنگی مي كند!
اين كفش تنگ
و بی تابی فرار،
عشق آن سفر بزرگ،
اوه،
چه می كشم!
چه خيال انگيز و جان بخش است
" اين جا نبودن " !

خدایا
تو را سپاس می گویم
که در مسیری که در راه تو بر می دارم
آنها که باید مرا یاری کنند
سد راهم می شوند،
آنها که باید بنوازند
سیلی می زنند،
آنها که باید در مقابل دشمن پشتیبانمان باشند
پیش از دشمن حمله میکنند
و .....
تا در هر لحظه از حرکتم به سوی تو
از هر تکیه گاهی جز تو بی بهره باشم.





















