هر شب بیا به خوابم ...

یک شب که من خواب بودم
در خواب ديدم که پيشمی
ديگه نميخواهی که ازم دل بکنی
ديدم که مرا دوباره به بوسه مهمان کردی
از همان بوسه ها که از روی عشق و علاقه بود
ديدم که دوباره پيشمی ،
ديدم که دوباره دارم نوازشت می کنم
آه ای خدا چه زيباست لحظه ای که تو در آغوشمی
و من موهای تو را می بافم
چه روياييست وقتی تو رو به من ميخندی
و اسم مرا آرام زير لب زمزمه می کنی
آه من متنفرم از بيدار شدن ،
من متنفرم از رويای تو بيرون آمدن
تو با من نماندی
اما خاطراتت چه خوب با من ماند
چه خوب هر شب من تو را در ذهنم در آغوش ميگيرم
تو نگاهت را به لبهای من دوختی
تا در اين واپسين لحظات با هم بودنمان
من حرفی ، کلامی ، جمله ای بگويم
اما من بر لب های خود مهر سکوت و خاموشی زده ام
خيره در چشمانت نگاه می کنم
چه دنيای پاک و ساده ای در چشمانت ميبينم
هنوز گيج و مست در چشمانت به دنبال عشق می گردم
به دنبال بهانه ای که بودنمان را در کنار هم تضمين کند
دوباره می خواهم از هرم تنت جسم مرده و يخ زده ام را گرم کنی
دوباره می خواهم من دچارت شوم ،
دچار بودنت شوم

دلم
برای عاشقانه هايت تنگ است.
دلم
برای آغوش گرم و دستان پر مهرت...
دلم
برای شبی با تو سر كردن
و تاريكی شب را در آغوش تو به روشنايی بدل كردن
تنگ است.
دلم
برای بوسيدنت
آنگاه كه كنارم به خواب میروی
و من فقط و فقط نگاهت میكنم
و گاه دزدانه بوسهای...
میدانستی آن شب،
شب روياها بود
و بنا نبود ديگر تكرار شود؟
میدانستی و به من وعده ديدار دوباره دادی؟
يادت هست...
من اگر میدانستم هرگز آغوشت را رها نمیكردم.
برای ابديت در آغوشت میماندم...
تا در آغوش تو جان دهم...

تا جسارت اولین بوسه فراهم شد؟





























